❤eshgh amigh❤

فرصت ها بسیار کم اند قدر یکدیگر را بدانیم

❤eshgh amigh❤

فرصت ها بسیار کم اند قدر یکدیگر را بدانیم

۷ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

بیشترین چیزی که در عشق تو 

آزارم میدهد 

این ست که چرا نمیتوانم ؟

بیشتر دوستت بدارم  ...

و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم میدهد !

این ست که چرا آنها 

فقط پنج تا هستند نه بیشتر ...؟ 

  • zoha .roz

میدانی چیست

حسودی ام میشود

ولی این بار نه به آدم های دور و برت

نه به پدر و مادری که عاشقت هستند!

نه به راننده ی تاکسی که از آینه نگاهت میکند!

حتی به قطرات باران و دانه های برفی که روی صورتت می افتند هم 

حسادت نمیکنم این بار!

امروز به چتر توی دستت

عینک روی چشمت

به گلوبندت

پیراهنت

به انگشترت حسادت نمیکنم!

این ها بماند برای بعد...

امروز حسادتم میشود به خدا

دوست دارم بدانم چه حالی داشت

چه عشقی کرد

چه لذتی برد

تو را که داشت خلق میکرد!

اصلا بگو ببینم

وقتی تنها بودید چه گفتید به هم؟


  • zoha .roz

دلگیرم از آدمایی که مجبورم میکنند

کاری که دوست ندارم انجام بدم

ازیه طرف اون آدما واسم باارزشن و نقش مهمی توزندگیم دارن

ازیه طرفم 

خب نمیتونم خودمو فراموش کنم که

خودخواه نیستم ولی سخته سخت ...


😓😓😐

  • zoha .roz

لعنتی را دوست دارم

مثل یک استکان چای کمر باریک است

نزدیکش که میشوم

عطرش مثل دارچین توی سرم میپیچد

توی چشم هایش زل میزنم و دستش را میگیرم

عطر هل ، هولم میکند!

و میبوسمش، میبوسمش ...

شیرین مثل نبات!

پس...

الکی نیست؛

خستگی هایم را دور میریزی !

معجون زیبای دوست داشتنی ام!


💏❤❤❤❤❤❤❤

  • zoha .roz

یک حقیقتِ محض که در مورد تمام انسان ها صدق میکند این است که ؛

آدمی ، محال است بزرگترین دست آورد زندگی اش را زمانی فراموش کند !

امکان ندارد مخترعی ، بهترین اختراعش را حتی در زمانِ پیری از خاطر ببرد .

یا محال است یک فاتحِ جنگی وجب به وجبِ خاکی که تسخیر کرده را یادش نماند ‌، حتی اگر موجی باشد !

یا مثلا خودِ من ...

خودِ من محال است عشقی که با تو تجربه کردم را ثانیه ای از یاد ببرم  ، حتی اگر نباشی  ...

ناسلامتی تو بزرگترین دست آوردِ زندگی ام بودی عزیزِ جانم...



  • zoha .roz

زَن 

دوست داشتن نصفه و نیمه نمی فهمد !

یک زن را ،

یا باید پرستید

یا به حال خود رها کرد 

خاکستری فرسوده اش میکند ....

بیشتر از نبودنت ،

بیشتر از سیاه مطلق


  • zoha .roz

کلافه است...

سرش را به بازویم تکیه می دهد

میگویم چرا نمی خوابی جانم؟

میگوید کلافه ام، چند کلمه حرف بزنی خوابم میبرد

میپرسم چه بگویم این وقت شب؟

میگوید چه می دانم... مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو...

پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروز

لبخند میزند

دستم را میان دستانش میگیرد

چشمان اش را میبندد و به خواب میرود!

از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتاده

در تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنم

دست میکشم روی ابروهایش

در خوابی عمیق است

کلافگی اش بوسه بود که رفع شد الحمدلله!


❤❤ 💏💏❤❤

  • zoha .roz